این روزا خیلی خسته ام. با یه شیب ملایم به سمت مرگ قدم بر میدارم انگار. شبا روح از تنم جدا میشه، چند بار بهش سر میزنه و بیدارم میکنه این تنش حاصل از جاذبه ی روح و تن، بعد دوباره از حال میرم. حس میکنم کم آوردم. نمیدونم از کجا آب میخوره. خوب غذا میخورم. کمتر ول میچرخم. قرص ویتامین هم میزنم بر بدن.
فک میکنم روحی ه. من یه بچه ی معلول و ناقص دارم که کسی پذیرای تن علیل ش نیست و مونده روو دستم. هفته ای دو روز استراحت دارم که یک روز ش مال اونه اجباراً. دو تا دوست دارم که اگر کنار شون نباشم منو سرزنش میکنند. دو تا مجموعه دوست دارم که هر دو توو همون یک روز ملاقات بچه م قرار میذارند و من نمیرسم برم و از من دلخور اند. من عملاً جمعه ها رو مجبورم کنار خانواده حبس باشم یا با صرف انرژی زییییییاد ازشون بکنم و بیام. دروغ انرژی بر ترین گناه دنیای آدمها ست. قتل خیلی راحت تر ه به نظرم.
این دور دیوانه وار هر هفته و هر ماه داره تکرار میشه و من دارم عین فرفره دور خودم میچرخم و رنج میکشم. من اگر مادر یه بچه ی معلول بودم دلم میخواست بذارم ش آسایشگاه و فرار کنم. توان نگهداری و مادری کردن برای یه بچه ی سالم رو هم دفتر خاطرات بارتلبی شاد...
ادامه مطلبما را در سایت دفتر خاطرات بارتلبی شاد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9yeweblog67d بازدید : 203 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 3:47